آخرین بار مصاحبه استاد (بهرام بیضایی ) را در شبکه ای غیر از شبکه ملی یا همان رسانه ملی دیدم . هرچند کمتر شاهد پخش صدا یا تصویر استاد از شبکه های داخلی بودیم و به ندیدن چهره ماندگار او از سیمای کشور عادت داشتیم و انتظارش را هم نمیکشیدیم .
خالق ( عمو سیبیلو) شیاطین و حاسدان را قبل از انقلاب به ( رگبار) بست و در نگاه شوم ( کلاغ) همچون (غریبه ای در مه ) به گوشه ای دنج و خلوت سالها پناه برد و از ( چهار صندوقش ) قلم را بیرون کشید ( مجلس نامه ها ) نوشت و برگهای زرین هنر نمایش را زینتی دوباره بخشید .
( پهلوان اکبر شد و نمرد ) تا اینکه برای ( مرگ یزدگرد ) او را به کمک آسیابان فرستادند . او آمد اما همچون ( باشو غریبه ای کوچک ) که در شمال سرسبز و رویایی ، در جوار دریا و باران و گندمزار ، همصدا با ( نایی جان ) ، قصه پر غصه خویش را زمزمه کرد و دلتنگ مسافری که هرگز ندیده است بود . انتظار و چشم براهی امانش را بریده بود و طاقت را از او گرفت . او گامها را لرزان اما امیدوار بر این خاک تفتیده می نهاد ،به امید فردایی بهتر که قرار بود بیاید ، اما امید هم خود را به قسمت و تقدیر سپرد و نیامد و او را با هزاران آرزوی برآورده نشده تنها گذاشت.
گفته بود وقت رفتن است و میروم ، اما باور نکردیم ، با خود گفتیم کارهای ناتمام بسیار دارد ( شاید وقتی دیگر ) برود اما نه حالا . تا اینکه بلاخره ( روز واقعه ) سر رسید و او ندای مظلومییت (حسین ابن علی) را در حنجره مرد نصرانی فریاد زد .
( آیا کسی هست مرا یاری کند ؟) او آموخت از مولایش اگر دین ندارید آزاده باشید ، اما گویی صدای حق در هیچ برهه ای از تاریخ به درستی شنیده نمیشود . مدام گفت و خواند و نوشت . و با هر قلم ، و با هر اثر ، میکشت و تارو مار میکرد .
اما استاد از این همه ( سگ کشی ) و ویروس کشی، خسته و کلافه شده بود با ( مسافران ) و همراهان صادقش ( وقتی همه خواب بودیم ) آرام و بی صدا رفت ....
سفری که بلیط بازگشتش رزرو نشده است ، چون هیچکس حتی خود او تاریخ بازگشتش را نمیداند . استاد رفت و قارچهای سمی و دلقکهای عنوان بدست که نقش بسزایی در خروج او از کشور را ایفا میکردند ، حال با متون و نمایشنامه ها و فیلمنامه های او پز میدهند و با آرغ های روشنفکرانه سمت استادی را در نبود بزرگانی چون او به خود سنجاق کرده اند و یدک میکشند .
حالا دیگر در بین ما نیست ، او هم مانند امیر نادری ، سهراب شهید ثالث و بسیار هنرمندان و فرهیختگان این دیار ، به سفری ناخواسته رفت .خسته از ویروسهای بیکار و بی مقدار و عافیت طلب ، که ادعا را به جای ادب برگردن آویختند و در صحرای نادانی و جهالت دست و پا زنان میخورند و می چرند و گه گاه نعره ای از روی شکم سیری سر میدهند .
مصاحبه استاد را دیدم و بغضی فروخورده از سالهای دربدری ، کلافگی و شاگردی باز هم به سراغم آمد . سالهایی که به دنبال اساتید گرانقدری همانند بهرام بیضایی ، مسعود کیمیائی ، علی حاتمی و اساتید دیگر میدویدیم تا در سایه سارشان بیاموزیم و با جان و دل به کار ببندیم . اما جنگ بود و عدم امکانات ، نه این همه آموزشگاه بود ودفتر و کلاس و شاپ های فراوان ، ونه اینترنت و فیس بوک و ایمیل و توئیتر . تنها موئسسه تدریس برای علاقمندان سینما مجتمع باغ فردوس بود که بسیاری از سینماگران حال حاضر از محضر اساتید تکرار نشدنی با جان و دل آموختند و فارغ التحصیل دانایی و هنر شدند نه تئوری و حرف .
جنگ تمام شد اساتید آمدند ، کلاسها و موئسسات آموزشی با هر فرم و شکل و سلیقه ای براه افتاد ، چند صباحی همه چیز به همان خوبی که انتظارش را داشتیم پیش رفت اما ، اما امان از دست ویروسهای مزاحم و مخرب که در گوشه ای پنهان میشدند و مانند همین حالا که جرات و شهامت عرض اندام ، حتی نوشتن نام خود را هم ندارند و هر روز دائیه هنر و هنرمندی سر میدهند ، با انتقاد ، شایع پراکنی ،مانع و سنگ اندازی ، استاد را خسته و خسته تر کردند . او با دشمنی میجنگید که دیده نمیشد . دغل دوستانی که در عین همراهی از هیچ کوششی برای متوقف کردن اودریغ نکردند تا اینکه...
بله ، استاد رفت و آه و حسرت و افسوس برای شاگردان و دوستدارانش همچنان در دل و جان باقی ماند . چشم براه آمدنت میمانیم و به این امید که دگر بار سینمای ایران انعکاس نگاه بی بدیلت را بر پرده نقره ای به تماشا بنشیند.
(سعید روحی ، کات دوباره سینما )
استاد با همان مهربانی همیشگی و کلام شیوایش ، آرام و با اعتماد به نفس کامل ، دقایقی با ایرانیان و فارسی زبانان داخل و خارج از کشور صحبت کردند . استاد گفت : من بهرامم ، بهرام بیضایی ، به بهانه چاپ کتاب جدیدم در ایران میخواهم چند کلمه ای با شما درد و دل کنم . سالها انتظار برای چاپ این کتاب در شرایطی که ایران بودم میسر نشد و حالا من اینجا و کتابم بدون من به سامان رسید .ایشان چند تشکر ویژه داشتند از دوستان و یارانش که در غیاب او بار به ثمر نشاندن آخرین کتابش را به دوش کشیدند. در پایان با نگاهی مستقیم به لنز دوربین چنین گفتند : من در ایران به واسطه بد خواهان و کرسی نشینان هر ده سال یک فیلم ساخته ام ، آنهم با هزاران مانع و مشکل ، گویی همه دغدغه و نگرانی آنها که فقط حرف زدن را ، آنهم بطور بسیار ناشیانه آموخته اند و مرد میدان نبودند و نیستند من و آثارم بود .
از نوشتنم ، فیلم ساختنم ، اجرای تئاترم ، مقاله و نمایشنامه هایم و حتی مصاحبه هایم وحشت داشتند . تا آنجا که در توان داشتم ماندم و مبارزه کردم ، اما ظاهرا در این زورآزمایی نابرابر ، قوت و قدرت کنارگودنشینان از من بیشتر بود . این سومین باری ایست که کوله بار سفر را برای مدت نامعلومی بسته ام و فرسنگها دورتر از میهنم به شما می اندیشم . سپاس از همه شما ایرانیان .من هنوز هم نفس میکشم به عشق فرد فرد آنهایی که از ایران و ایرانی میگویند و مینویسند . من هنوز هستم . فرزند ایران، بهرام بیضایی.
يادداشت دیگری از سوي خانم لاهيجي که مسوولییت نشر آثارشان در ایران را به عهده دارند ، در اختيار ما قرار گرفت. بخش مياني اين متن نوشته اي خانم لاهيجي ایست و بخش پاياني آن پيام استاد بيضايي به علاقه مندان كارهايش در ايران.
متني كه خانم لاهيجي در اختيار ما گذاشتند چنين است: «روز پانهادنش را به اين جهان شادباش گفتم. با شاخه اي گل كه نشان از جايش در بين ما باشد. گفتم پيامي براي دوستدارانت بده. پيامي بده هر چند كوتاه براي آن همه دوستدارانت كه از نبودنت غمگين اند و آرزوي ديدار دوباره ات را دارند.»
گفت: «پيامم بوي غربت خواهد داد و شادشان نخواهد كرد. سپاس من هميشه براي همه آنها كه دوستم دارند و چه آنها كه نه. اما به راستي در اين غربت زاد روزم را بايد جشن بگيرم يا براي عمري كه به سرعت باد مي رود غمگين باشم كه غربت است و من با نفس خاك زنده ام.» گفتم: «با اين همه خواندنش اميد را زنده مي كند كه تو را در ميان خود خواهند ديد.»
اما پيام بيضايي براي علاقه مندان آثارش :
از شما مي پُرسَم،كه اِمروز به جهان مي آييد،فردا چه پيشِ روي شماست؟ آيا ما را تكرار مي كنيد؟ بر جاده هاي تَنگ سراشيب و خسته به تلخي، جاي ديگران را مي سپريد؟ آيا از شما يكي ، يا همه، بن بَست را مي بينيد و زمان را كه مي گُذَرد؟ آيا به پُشتِ سر مي نگَريد؟ به رَهِ سخت آمده و ميان بُري مي يابيد؟ ما خويش را نمي بخشيم، ما درجازَدِگان، ما قربانيانِ خُوديم، امّا آيا فردا روزِ بهتري است؟ از شما مي پُرسَم، كه اِمروز به جهان مي آييد!
بهرام بيضايي براي علاقه مندان به سينما و تئاتر آنقدر آشناست كه شايد تكراري باشد بگوييم كه متولد پنجم دي 1317 است و نويسنده نمايشنامه هاي بزرگي چون آرش، اژدهاك، كارنامه بندار بيدخش، سلطان مار، شب هزار و يكم و... . كارگردان به يادماندني ترين فيلم هاي سينماي ايران چون رگبار، چريكه تارا، مرگ يزدگرد، باشو غريبه كوچك، شايد وقتي ديگر، مسافران و سگ كشي است.
او در دهه 40 با نوشتن نمايشنامه هايي متعدد و پژوهش هايي كه در عرصه نمايش ايراني داشت، توانست دريچه بزرگي را به سمت تئاتر ايران بگشايد. در يك كلام حضور بهرام بيضايي در عرصه هنرهاي نمايشي ايران يك ضرورت تاريخي بود و دوره و جرياني را آغاز كرد كه تا پيش از آن كساني ديگر مقدماتش را فراهم آورده بودند. در اين سال ها بيضايي بيشتر تمركزش را روي نوشتن و اجراي آثارش گذاشت.
در سالهایی که بیضایی از صحنه به دور ماند و مجال فیلمسازی را نداشت، به نوشتن نمایشنامه و فیلمنامه و پژوهش مشغول بود که برخی از آنان توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شدهاند.
وی همچنین در سالهای پس از انقلاب فرهنگی اجازهٔ تدریس در دانشگاه را ندارد.
(گزیده ای از جوایز استاد در بخش سینما)
جشنوارهٔ فیلم فجر
1. برندهٔ مجسمهٔ سپاس بهترین فیلمنامه (رگبار) [ دورهٔ ۵ جشنوارهٔ سپاس (مسابقه)] (۱۳۵۱)
2. نامزد لوح زرین بهترین تدوین جشنواره فیلم فجر (شاید وقتی دیگر...) (۱۳۶۶)
3. نامزد سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی (مسافران) (۱۳۷۰)
4. برنده سیمرغ بلورین جایزهٔ ویژهٔ هیات داوران (مسافران) (۱۳۷۰)
5. نامزد سیمرغ بلورین بهترین تدوین (مسافران) (۱۳۷۰)
6. نامزد سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه (روز واقعه) (۱۳۷۳)
7. برنده سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه (سگکشی) (۱۳۷۹)
8. نامزد سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی (سگکشی) (۱۳۷۹)
9. نامزد سیمرغ بلورین بهترین فیلم (سگکشی) (۱۳۷۹)
10. برنده سیمرغ بلورین بهترین تدوین برای فیلم وقتی همه خوابیم (۱۳۸۷)
11. نامزد سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی (وقتی همه خوابیم) (۱۳۸۷)
به بهانه مصاحبه استاد ( بهرام بیضایی ) و درد و دلهای ایشان که مانند همیشه آموختنی های بسیار برایمان به همراه داشت ، در نخستین بخش ( فلاش بک در کات دوباره ) به سراغ فیلم زیبا و ماندگار (غریبه و مه ) یکی از شاهکارهای استاد بهرام بیضایی رفتیم تا با مرور بخشهایی از این اثر جاودانه دوباره از او بیاموزیم ، از او که همیشه بزرگ است اما غریبه ، غریبه ای بزرگ برای همیشه ..........
غریبه و مه1353- کارگردان: بهرام بیضایی
فیلمی زیبا و راز آلود از کارگردانی بزرگ
داستان پیچیده و رازآلود همراه با رویکرد به آیین های اساطیری و مایه های نمادین ، بازی های به یاد ماندنی ،دیالوگ های سترگ وپر محتوا و چندبار بازنویسی شده ،میزانسن قوی، دوربین پویا با انتخاب زوایای تاثیر گذار ،لوکیشن های متنوع ، شات های باز و بسته متنوع، ضرب اهنگ وتدوین نفسگیر،همه و همه از دریچه نگاه و دوربین مردی که بزرگ است.بزرگ سینما و فرهنگ ایران : بهرام بیضایی.
غریبه و مه را بسیار دوست می دارم ،هر چندزبان رمزآگین و فضای تیره و تار و مه آلود فیلم و داستان پر تعلیق و رعب آورش شاید سلیقه بعضی را بر نتایداما بر این باورم که این فیلم یکی از برترین آثار تاریخ سینمای ایران و جهان است .
من تدوین و فیلمبردای و زوایای دوربین را در صحنه یورش مردان سیاه پوش به قریه از صحنه یورش سپاهیان با همه ی ضربآهنگ پر شور و آن سیاهی لشکرها و پرچم های رنگارنگ و تعداد اسبهای فیلم« آشوب کوروسووا » ترجیح می دهم.
به سال 1353 (1975)اگر بازگردیدو سطح کیفی این فیلم را با تکنیک های فیلمسازی آن زمان مقایسه کنیدبا من همداستان خواهید شد.غریبه و مه البته امروز هم دیدنی و تاثیر گذار است چرا که در فضای خالی از معنای سینمای امروز و موضوعات کم ارزش و بی ارزش رایج این روزها هم از لحاظ موضوع و داستان وهم تکنیک و فنون سینمایی در اوج کمال و پختگی می نماید.
داستان:در یک آبادی پرت افتاده ی کنار دریا در شمال اهالی قایقی را می بینند که به سوی ساحل پیش می آید. قایق را از آب می گیرند و در آن مردی زخم خورده را می یابند که نامش آیت (خسرو شجاع زاده) است و نمی داند چه بر سرش آمده است
زنی به نام رعنا (پروانه معصومی)، که شوهرش (مهدی بهمن پور) در دریا غرق شده و جسدش را پس نداده، کنجکاو احوال آیت است، و این کینه ی خانواده شوهر رعنا را بر می انگیزد. اهل آبادی از آیت می خواهند که یکی از دختران آبادی را به عقد خود در آورد. وقتی آیت رعنا را انتخاب می کند درگیری و دو دستگی پیش می آید. در مراسم عروسی گرگی به آبادی می زند و دو ناشناس سر راه آیت قرار می گیرند و از او می خواهند به دنبال آنها برود. آیت نمی پذیرد، و چندی بعد، با مرد ناشناسی درگیر می شود.
آیت پس از کشتن مرد در می یابد که او شوهر گمشده ی رعنا بوده است. روزی مردی (حمید طاعتی)، در جامه ی سیاه، با قایق از میان مه به آبادی می آید، و پس از خرید مقداری آذوقه راه آمده را باز می گردد. آیت دچار هراس می شود، و روز بعد چند غریبه (مرتضی سروش، مهدی منتظر، قاسم پورشکیبا، ایرج رامین فر، علی ژکان) سوار بر پنج قایق به آبادی می آیند و با آیت درگیر می شوند. اهالی نیز به کمک آیت می آیند. هر پنج مرد از پا درمی آیند و آیت، که زخم برداشته است، سوار بر قایق از ساحل دور می شود تا بداند که در آن طرف آب چه خبر است، و رعنا از نو لباس سیاه به تن می کند.
|